از ظهر احوالم خوش نبود. هر چقدر خواستم سرم را به کاری گرم کنم، فایده نداشت. تندتند به ساعتِ روی دیوار نگاه می کردم. آن قدر راه آشپزخانه و اتاق ها و راهرو و حیاط را دوختم به هم، تا بالاخره غروب شد و با الله اکبر اذان مسجد مشغول وضو شدم. یک مشت آب ریختم روی صورتم و از خدا خواستم طاقتم را زیاد کند. حاج حبیب رفته بود مسجد، نمازش را خوانده و برگشته بود خانه و من همچنان نشسته بودم پای سجاده و صلوات می فرستادم تا آن همه بیقراری ام کمتر شود. حاجی هم کاسه ی صبرش لبریز شد و پرسید: «اشرف سادات! چرا همچی می کنی؟ چیزی شده و من بیخبرم؟» مثل اینکه منتظر بودم حاجی به حرفم بگیرد. ازخدا خواسته بدون اینکه چیزی را حاشا کنم، گفتم: «حاجی! دلم گواهی میده محمد اگه تا حالا هم برای ما بود، دیگه از این به بعد نیست.» چشمم افتاد به انگشت های حاج حبیب که دانه های تسبیح را دوتا دوتا رد می کردند و صدایش را می شنیدم: «خانم سادات! چیزی رو که واسه خدا دادی، دیگه چشمت پی اش نباشه.» چشمم پی محمد نبود. اگر پسر دیگری داشتم، او را هم راهی می‌کردم؛ حتی بارها به حاج حبیب گفته بودم هر وقت از جبهه رفتن و خدمت به رزمنده ها خسته شدی، بمان خانه پیش بچه ها، خودم می روم و جایت را پر می کنم تا استراحت کنی و دوباره جلو بیفتی. اما مادر بودم و محمد را از ریشه ی جانم داده بودم و آن شب مثل کسی بودم که چیزی از وجودش کنده شده باشد. رختخوابم را توی اتاق محمد پهن کردم و تا صبح هرچه این پهلو به آن پهلو شدم و استغفار کردم و صلوات فرستادم، خواب به چشمم نیامد.