#حکایت
شمارۀ۷۴
🔵گاو مرا شناخته بود!!
🔹شخصی تعریف میکرد؛ وقتی از نماز جماعت صبح برمیگشتم جماعتی را دیدم که به زور قصد سوار کردن گاو نری را در ماشین داشتند.
🔸گاو مقاومت میکرد و حاضر نبود سوار ماشین شود، من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم؛ گاو مطیع شد و سوار شد.
🔹من مغرور شدم و پیش خود گفتم: این از برکت نماز صبح است.
🔸وقتی به خانه رسیدم دیدم مادرم گریه و زاری میکند، علت را که جویا شدم گفت: گاومان را دزدیدند!!
#سبک_زندگی_اسلامی#مهارت_های_زندگی#مشاور#مشاوره#نماز#خودشناسی#غرور#داستان
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7