سبک زندگی اسلامی
#حکایت شمارۀ۸۱ 🔵شـایـعـه زنی برای همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. پس از مد
شمارۀ۸۲ 🔵یـک آدم خـوشبخـت! پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا درمان کند.»تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببینند چگونه می شود شاه را معالجه کرد،اما هیچ یک ندانست.تنها یکی از مردان دانا گفت:«فکر کنم می توانم شاه را معالجه کنم.اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید،شاه معالجه می شود.» شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.آنها سرتاسر مملکت را سفر کردند،ولی نتوانستند آدم خوشبخت پیدا کنند.حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آنکه ثروت داشت،بیمار بود. آنکه سالم بود در فقر دست و پا می زد. یا اگر سالم و ثروتمند بود،زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت،فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب،پسر شاه از کنار کلبۀ محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. «شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم!چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟» پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،اما مرد خوشبخت آنقدر فقیر بود که پیراهن هم نداشت!!! 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7