سبک زندگی اسلامی
#حکایت شمارۀ۱۱۰ از محبت خارها گُل می شود با سر و صدای صاحب داروخانه همه نگاه‌ها متوجه پسر بچه ای
شمارۀ۱۱۱ 🔵فرصت پیرمرد دلتنگ بود و چشم از تخت کناری برنمیداشت صحبت پدر و پسر در تخت کناری گل انداخته بود دلش هوای پسرش را کرد. با او تماس گرفت و خواهش کرد که به دیدنش بیاید تا کمی با هم در حیاط بیمارستان قدم بزنند و اینگونه از دلتنگی بیرون بیاید. پسر استقبال کرد و قول داد که عصر به دیدن پدر برود. عصر پیش از آنکه به بیمارستان برود با خود گفت: " بهتر است اول به مغازه بروم و کمی کارها را روبه‌راه کرده و به کارگرها سفارش های لازم را بکنم و بعد به بیمارستان بروم" پسر به مغازه رفت و آنقدر مشغول کار شد که از گذر زمان غافل شد وقتی متوجه شد که هوا تاریک شده بود. با خود گفت : "فردا از صبح زود نزد پدر رفته و تا ظهر پیش رو خواهم ماند " قلب پیرمرد به درد آمد و شکست قطره اشکی از گوشه چشمش غلطید بی آنکه کسی آن را ببیند و رویش را به سمت پنجره چرخاند و نگاهش را به آسمان دوخت. صبح روز بعد پسر برای ملاقات پدر به بیمارستان رفت 🌸غافل از آنکه شب گذشته پدر با چشمان حسرت بار و منتظر و با دلتنگی زیاد دار فانی را وداع گفته است🌸 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7