عصر تابستون، وقتی خورشید روسری قرمزشو سرش میکنه که بره، هی برمیگرده با گوشه چشم نگات میکنه و لبخند میزنه. میدونه که فردا دوباره برمیگرده سراغت ولی بازم دلش نمیاد تنهات بذاره دم رفتنش، جیرجیرکهای سرخوش رو صدا میکنه و سازشونو کوک میکنه نسیم رو به سمتت راهی میکنه که دورت بگرده و با موهات بازی کنه بعدشم آسته آسته لحاف نیلی شب رو میکشه روی تنت. لحافی پر از منجوق و پولکهای درخشان که تا خود صبح بهت چشمک میزنن. اون وقته که دلت از لاکش بیرون میاد، یه کش و قوسی به تنش میده و هر چی در و پنجره‌س باز میکنه! هیچ غریبه و نامحرمی هم نیست، خورشید که رفت، همه‌شونو با خودش برد. تو موندی و قلبت و یه عالم حرفهای نگفته انقدر با هم میگین و میشنوین که چشم هات سنگین میشه و میری… به خوابی آروم و دلچسب و یه روز دیگه هم از زندگیت میگذره به امید فردا و فرداها… ✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7