#دلنوشته
جایی مهمان بودیم و من مثل یه پسر خوب، از همونایی که پدر و مادرا دوست دارن، نشسته بودم.
یکی از مهمانان منو مخاطب قرار داد و بعد از چندتا سوال، از همونایی که چند سالته و غیره، گفت پاشو با پسر من «رضا» کُشتی بگیر ببینم کی زورش بیشتره!
لحظه عجیبی شده بود… چندتا چیز اشکال داشت… اول این که من اساسا هیچوقت اهل زورآزمایی و رقابت نبودم.
دوم این که من متوجه نبودم که وقتی میگن کُشتی بگیر، یعنی بیا دعوا کن! فکر میکردم واقعا منظورشون کشتیه و من هیچی از فنون کشتی نمیدونستم!
سوم این که رضا از من بزرگتر بود. ممکنه یکی دو سال از نظر آدم بزرگا ناچیز باشه ولی یادتونه وقتی ما کلاس اول بودیم، کلاس دومیا چقدر به نظرمون بزرگ میومدن؟!
تو این وضعیت بودم که رضا ایستاد و منتظر من بود. گویا بار اولش نبود!
مثل یه پسر خوب و باادب لبخند به لب داشتم ولی درونم آشوب بود.
نگاهی به والدین خودم کردم و امیدوار بودم اونا منو از این وضعیت دربیارن…
نگاهی به والدین خودم کردم و امیدوار بودم اونا منو از این وضعیت دربیارن…
ولی اتفاقی نیفتاد
رضا به سمتم اومد و برای خاک کردن حریفی که از قبل خودشو باخته بود تلاش زیادی نیاز نداشت.
نمیدونم من زودتر فرو افتادم یا دنیای من و یا غرورم.
برنده مسابقه مورد تشویق قرار گرفت و من در حالی که بلند میشدم، باز لبخند به لب داشتم… مثل یک بچه با ادب و خوب.
دو سه روز بعد رضا طی یک سانحه از دنیا رفت.
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7