#دلنوشته
باورم نمیشه که توی همین شهر، همین آدمهایی که میشناسم، پدر، مادر، پدربزرگ و مادربزرگ، دایی و عمه و عمو… ساده و بیتکلف، یهو یه شب گرم تابستونی تصمیم میگرفتیم یه کم خوردنی، هر چی که بود… از کتلت و کوکو گرفته تا فقط یه پلاستیک تخمه و یه فلاسک چای برداریم و بریم یه جایی توی همین شهر، کنار پارک یا حتی بولوار خیابون (تو شهر ما بلوار فرودگاه!) خلاصه هر جایی که قبلا توسط یک خانواده دیگه اشغال نشده بود، فرش پهن کنیم، بشینیم و تا دیروقت بگیم و بخندیم و خوش باشیم.
عجیبه که هنوز [ظاهرا] همون آدمها هستند، همون خیابونها، فضای سبزها، بلوارها هست… ولی دیگه این کار بیمعنی شده.
نمیدونم این درسته یا اون… موضوع صحبتم این نیست. میخوام بگم توی این سالها، مگه چی شد که انقدر همه چیز تغییر کرد؟
چرا رنگ و بوی همه چیز انقدر عوض شد
و چرا امروز انقدر سخت میشه دلها رو گرم و خوشحال کرد و خوشحال نگه داشت؟
ما چی بودیم؟ چی هستیم؟ متغیر بزرگ این سالها چی بود؟!
پیشاپیش به اونهایی که الان میخوان بگن: «ما هنوز همین کارو توی شهرمون میکنیم» تبریک میگم و میخوام بگم نوش جونتون😊🥰
پ.ن: ما همه اعضای یک جامعه هستیم و رفتارهامون روی زندگی بقیه تاثیر داره. این روز و شبای گرم تابستون، با این حجم عظیم از بیعرضگی مسئولین، خودمون به فکر خودمون و هموطنامون باشیم و توی مصرف آب و برق صرفهجویی کنیم.
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7