#دلنوشته
یه روز صبح تقریبا زود داشتم مثل همیشه پیاده میرفتم محل کارم که یهو یه صدای ترمز و یه صدای گرومپ اومد!
یه ماشین ویتارا که کنار خیابون و تقریبا روبروی بریدگی بلوار پارک بود، یهو از توی پارک درومده و با همون فرمون خواسته دور برگردون رو دور بزنه! یه وانت نیسان قدیمی خسته هم که مسیر مستقیم خودشو میرفته، ترمزش افاقه نکرده بود و همچین یه اشارهای به گلگیر عقب مبارک ویتارا کرده بود. واقعا همچین تصادفی نبود... ولی...
راننده ویتارا که جوان ورزشکار ورقلمبیدهای بود (و احتمالا مقصر تصادف!) از ماشین پیاده شد و با صدای بلند شروع کرد به سر و صدا و فحاشی.
راننده نیسان هم که پیرمردی با قیافه کمی روستایی و (ظاهرا) با دختر و نوه کوچولوش توی ماشین بود پیاده شد، طفلی ترسیده بود و صداش در نمیومد.
با نگرانی از این که برخورد فیزیکی پیش بیاد دویدم سمت راننده ویتارا و سعی کردم آرومش کنم.
اینجور وقتا معمولا با آرامش صحبت کردن جواب میده و فضا رو آروم میکنه... ولی دوست ما همینطور داشت سعی میکرد با دامنه بالای صداش، تفوّقی پیدا کنه!
منم دیدم نه! نمیشه! صدامو بلند کردم و گفتم «آقاجون اگه تا کسیو کتک نزنی آروم نمیشی، بیا یکی بزن تو گوش من خلاص کن بعدش بذا حرفمو بزنم دیگه!!»
به خودش اومد
و حرفی زد که فکر نکنم هیچ وقت یادم بره:
«این مرتیکه [...] عمدا زده بهم! این راننده نیسانها همشون [...] هستن»!
به خودم اومدم...
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس
ادامه...
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7