یه روز صبح متوجه میشی صداهای جدیدی از توی کوچه میاد!سرک می‌کشی و میبینی اووّه!یه ماشین گنده زرد رنگ با یه کامیون اومدن توی کوچه و هر هر هر دارن صدا میدن و دود می‌کنن. چندتا آدم غریبه هم جلو خونه همسایه ایستادن و حرف میزنن. این طرف‌تر یه آقای سبیلو وایستاده و داره با صدای بلند کارگرا رو صدا میکنه. خلاصه که کوچه حسابی شلوغه در دوره‌ای که شبانه روزش مثل الان ۲۴ ساعت بود ولی امکانات و وسایل تفریحیش یک بیست و چهارم الانم نبود! یکی از چیزهایی که مدت نسبتا طولانی اسباب سرگرمی ما رو فراهم و تضمین می‌کرد،بنایی بود! مخصوصا موقعی که کامیون مصالح میاورد و قسمت بارشون یهو میرفت بالا و به پایین شیب می‌شد و یه عالمه آجر یا شن با صدای بلند ولو میشد کنار کوچه. یه چیزی بود که هم اون موقع منو غمگین می‌کرد و هم الان. وقتی میبینم خونه‌ای قدیمی تخریب میشه و برای همیشه از بین میره. میدونم که چاره‌ای نیست ولی دیدن بقایای خونه‌ای که تا دیروز کلی برو و بیا توش بود،پشت درش کلی کفش کوچیک و بزرگ جفت شده بود،کلی وسایل توش بود،یه عالمه آدم توش رفتن و اومدن و بینهایت لحظات تلخ و‌ شیرین رو تجربه کردن، امید داشتن، ترس داشتن، عشق‌ها،خنده‌ها،گریه‌ها…و امروز تبدیل شده به دیوارها و سقف فرو ریخته، آسون نیست. شبیه کالبدی که روح اون در حال رفتنه و میدونی که دیگه هیچ وقت قرار نیست دوباره ببینیش و خبر بزرگتر اینه: این رفتن‌ها و فراموش شدنها، فقط مربوط به خونه‌ها نیست. به قلم @alimiriart (تلخیص شده) ✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس 👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸 https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7