#داستان ۲
...زن بي درنگ کاغذي از کيفش در آورد و گفت : « اين دعاي کوچک من است که ديشب در حالي که به شوهر بيمار خود مي نگريستم ، نوشتم.»
روي کاغذ نوشته شده بود :« خداوندا ، تو پناه من هستي ! تو هر چه را براي عيد فردا لازم است فراهم خواهي کرد ، حتي بيش از آنچه من نياز دارم . به طوري که آن را با ساير فرزندان تهيدستت در روزي مقدس سهيم خواهد شد »
مرد اين دعا را خواند و خنديد ، کاغذ را روي ترازو گذاشت و گفت : «خوب حالا ببينيم اين کاغذ به اندازه چند کيلو غذاست ؟»
او با تعجب ديد وقتي که يک پاکت آرد روي ترازو گذاشت هيچ اتفاقي نيافتاد . چيزهاي ديگري روي ترازو گذاشت ، اما عقربه آن اصلاً تکان نخورد . سرانجام به زن گفت : « نمي دانم امروز چه شده است که اين ترازو کار نمي کند ، اما من زير قولم نمي زنم . هرچه که لازم داري ، بردار ، چرا که به نظر مي رسد کاغذ تو از همه اجنس اين فروشگاه سنگين تر است .»
زن فقط چيزهايي راکه براي عيد نياز داشت ، برداشت و با چشماني اشک آلود از فروشنده تشکر کرد و به راه افتاد . در دل خدايي را که هم? نيازهاي پيروانش را برآورده مي سازد ، ستايش کرد .فروشنده بعداً متوجه شد که ترازو خراب نبوده و از خود پرسيد : پس چطور آن موقع خراب شد ؟ چرا آن زن پيش از آمدنش آن دعا را نوشته بود ؟!
قلبش متحول شد در نتيجه پيروان خداوند پيوست .
#حکایت #تلنگر #شکر #توکل
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7