🔸️خودش را برای رفتن به ماموریت آماده می‌کرد که یک«سرباز»وارد اتاق شد وگفت که مرخصی لازم دارد و وقتی با جواب منفی روبرو شد،با ناراحتی گفت میخواهم با خود بروجردی صحبت کنم. ‌محمد رو کرد به سرباز وگفت:فرض کن که الان داری با بروجردی صحبت می‌کنی و او هم به تو می‌گوید که نمی‌شود.شما سرباز اسلام هستید و به خاطر عدم موافقت با یک مرخصی که نباید اینطور عصبانی بشوید.سرباز خیلی عصبانی شد.ناگهان سیلی محکمی به گوش محمد زد وگفت:اصلا به شما چه ربطی دارد که دخالت می‌کنی و با همان عصبانیت هر چه از دهانش در آمد نثار محمد کرد. محمد به او نزدیک شد و خواست بغلش کند،سرباز گمان کرد می‌خواهد او را کتک بزند؛مقاومت کرد و خواست از خودش دفاع کند،محمد بوسه‌ای بر پیشانی سرباز زد و گفت بیا داخل دفتر بنشینیم و با هم صحبت کنیم. ‌اما سرباز که هنوز نمی‌دانست با چه کسی طرف است،با همان عصبانیت گفت اصلا تو چه کاره‌ای که دخالت می‌کنی؟!من با بروجردی کار دارم. ‌محمد لبخندی زد و گفت خب بابا جان بروجردی خودم هستم. سرباز جا خورد و زد زیر گریه.گفت هر کاری کنی حق با توست و اگر می‌خواهی تبعیدم کن یا برایم قرار زندان بنویس. ‌اما بروجردی برایش مرخصی رد کرد وگفت:حالا برو،وقتی برگشتی بیا تا بیشتر با هم صحبت کنیم تا ببینیم می‌شود این عصبانیتت را فرو نشاند. از آن روز به بعد سرباز عصبانی شد مرید محمد.وقتی که از مرخصی برگشت،به خط مقدم رفت و عاقبتش ختم به شهادت شد. ‌ ✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7