: با سلام من در یک خانواده پر جمعیت به دنیا آمدم، از وقتی که خودم را شناختم، پدر و مادرم همیشه با هم درگیر بودند و هیچ وقت تفاهم نداشتند البته بیشتر مادرم حالت قهر داشت و صحبت نمی‌کرد تا جایی که بزرگترهای فامیل یا معتمدین محل پا پیش می‌گذاشتند. همیشه مادرم ناراحت بود، مشکل داشت و به هیچ چیزی راضی نمی‌شد و ناله می‌کرد . انگار اول ازدواجشان تامین مالی نداشتند و پدرم از همان اول در خانه و باغ اربابی کار کرد و کم کم خودش رو جمع و جور کرد تا جایی که در سال ۶۰ هم خانه داشتیم؛ هم گاو، هم تراکتور. خلاصه نعمت در خانه ما بود و پدرم هیچ وقت نمی‌گذاشت سفره ما خالی باشد. یک ایرادی که داشت از همین خانه اربابی آلوده به تریاک شده بود، من که الان نزدیک به چهل سالم شده هیچ وقت پدرم را در این حالت نمی‌دیدم و تاثیری در زندگی ما نداشت؛ حتی پدرم سیگار هم نمی‌کشید. ولی مادرم همیشه سرزنش می‌کرد که ما در زندگی این سختی را کشیدیم و خلاصه از گذشته صحبت‌کردن تا به امروز که هنوز هم که هنوز است این قضیه بدتر از قبل ادامه دارد. با این مدیریت ازدواج خواهرهایم با داشتن موقعیت‌های بهتر به خاطر سهل‌انگاری‌های پدر و مادرم تعریف خوبی ندارد. به‌خاطر همین لجبازی‌ها، خواهرم نتوانست با کسی که دوستش داشت و موقعیت خوبی داشت ازدواج کند و از آن‌جایی که پدر و مادرم توپ را در زمین همدیگر پاس می‌دادند، سرنوشتش را به بازی گرفتند و خواهرم لجبازی کرد و دیگر تن به ازدواج نداد. حداقل من زرنگی کردم و با موقعیت خوبی که داشتم ازدواج کردم و اگر به امید آن‌ها می‌ماندم خدا می‌دانست چه سرنوشتی در انتظارم خواهد بود و هنوز خواهرم ازدواج نکرده است. بعد از آن هم خواهرها و برادرهایم با این روحیه میلی به ازدواج پیدا نکردند، الان هر کدام تقریبا از سن ازدواجشان گذشته و ناامید و مستاصل هستند، نمی‌دانم قرار است تا کجا ادامه پیدا کند؟ پدر و مادر همچنان سرد و بی روح خواهر ها و برادرانم ناامید از زندگی در این بین مادرم با همه درگیر هستند و با اینکه نزدیک به هفتاد سال از زندگی ایشان می‌گذرد و خیلی زحمت کشیده ولی متاسفانه فوق العاده کینه‌ای و به کوچکترین کلمه حساس هستند. نماز اول وقتش ترک نمی‌شود، ذکر همیشه روی لب ایشان است ولی چه فایده... سعی می‌کنم هر چند یک ماه به خانه پدری سر بزنم، دوست دارم بروم ولی هر وقت برگردم تا چند روز افسرده هستم 😔😔 یک خانه پرجمعیت و بزرگ ولی هر کدام در خانه پراکنده شده‌اند... حسرت یک‌بار نشستن پدر و مادرم در کنار هم، حسرت اینکه با هم به خانه‌ ما سر بزنند، لبخند بزنند و صحبت کنند ... هر وقت پدر و مادری را می‌بینم که با هم برای بچه‌هایشان وقت می‌گذارند، مهمانی می‌روند، در تکاپو هستند حسرت می‌خورم اما حسودی نمی‌کنم؛ قلبا دوستشان دارم ولی خودبینی‌های آنان همیشه مارا در حسرت‌های زیادی گذاشته است. الحمدلله همه خواهر و برادرهایم پاک و مهربان هستند، همه درد و دل هایمان را با هم می‌کنیم و این از لطف خداوند است وگرنه از زندگی ناامید می‌شدیم. با هر کدام هم که از ازدواج صحبت می‌کنم سر باز می‌زنند. یک‌بار نمی‌توانم از پدرم پذیرایی یا درد و دل کنم، مادرم ناراحت می‌شود و طوری رفتار می‌کند که راه پس و پیش نداری و فقط سکوت می‌کنم. پدرم زنگ زده چه کار کنم؟ نمی‌دانم به او چه بگویم! با هر کدام از خواهرها که درد و دل می‌کنم می‌گویند دیگر خسته شدیم و حوصله هیچ کدامشان را نداریم. همه خواهر و برادرها سر کار می‌روند و موقع برگشت با مادرم درگیر لفظی می‌شوند و دوباره قهر می‌کنند. خدا را شکر خداوند نعمت و روزی داده؛ سلامتی و بچه‌های پاک اما مادرم ناشکری می‌کند. خلاصه مستاصل ماندم چه کار کنم که راهی برای این مشکلات پیدا کنم!