۷ بعداز دو سه جلسه خواستگاری حضوری همسرم, شماره تلفن خونه رو بهش دادیم ک بقیه گفتگوها و شناخت تلفنی انجام بشه, بعد از یه مدت دیدم گفتگوها ب شناخت منجر نمیشه. و ایشون حرفای احساسی میزد مثلا میگف من وابسته ات شدم و دلتنگتم. منم ک یه دختر مذهبی. و واقعا از این کارش حس بدی داشتم و حس گناه داشت خفه ام میکرد. یه بار با خودم فکر کردم ک وقتایی ک زنگ میزنه بیام بحث رو عوض کنم وبه اصطلاح گفتگو رو خودم بگیرم دستم. ک یهویی تلفن زنگ زد .خودش بود.گفت سلام خوبی چ خبر ؟ منم هول شدم گفتم سلام مرسی . میگم تو درباره جنگ اُحُد چی میدونی؟!! خیلی دوست دارم درباره ش با هم صحبت کنیم. اونم اولش شوکه شد گفت جنگ احد؟!! ولی بعد شروع کرد درباره ش صحبت کردن و انصافا اطلاعات ش هم کافی و مناسب بود. بعد از اون بهش گفتم دیگه هرشب در مورد یه جنگ تحقیق کن و کتاب بخون و زنگ بزن صحبت کنیم راجع بهش چون من دیگه حاضر نیستم گفتگوی بی معنی باهات داشته باشم😅 اونم هر شب کلی مطالعه میکرد و زنگ میزد یه عالمه صحبت میکرد . بعدش میگف حالا میخوام صدای تو رو بشنوم. منم شروع میکردم تحلیل😂. و حالا همیشه یاد اون موقع میکنه و میخنده و میگه واقعا تو برا یه ازدواج چ بلاها ک سر من نیاوردی. منو علامه دهر کردی😉 @rahroshanwzdevaj