[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک‌نوری‌هریس✨🕊 رضا می‌پرسد:بابک،بهت خوش گذشت؟ بابک زل می‌زند به دوربین. نگاهش برق می‌زند. می‌گوید:عالی بود!خیلی خوش گذشت! مکث می‌کند و گردنش را کج می‌گیرد سمت برادرش:نمی‌دونم چطوری باید محبت‌هات رو جبران کنم،به خدا! ویدئو تمام می‌شود.مادر،گوشه‌ی چادرش را می‌کشد به چشمانش.خاله گوشه ی چانه‌اش می‌لرزد. گوشی را می‌گذارد روی پایش،و نگاهم می‌کند؛ همه‌ی پنجشنبه و جمعه‌ها روزه می‌گرفت.وقتی می‌رفتم مسافرت، برای ناهار که نگه می‌داشتیم، بابک،خودش را با نظافت ماشین سرگرم می‌کرد.صداش می‌زدیم: {بابک،بیا ناهار بخور دیگه!}.تازه اون موقع می‌فهمیدیم روزه گرفته. گاهی غر می‌زدم (آخی مسافرت‌ده نه اوروج توتماق؟). می‌گفت (نذر وارومدی.)! یکهو یادش می‌آید این جمله‌ها را به آذری گفته. ادامه میدهد:بهش می‌گفتم (آخه تو مسافرت هم روزه می‌گیری؟!). می‌گفت:(نذر دارم.). آفتابِ پشت پرده‌ی توری، کم کم قصد رفتن دارد. آراز می‌آید کنارم، و می‌گوید:من هم از بابک دای دای حرف بزنم؟ _اره.بگو دوست دارم بشنوم. . @rahrovaneshg313