[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_پنجم
_حرف های من رو هم می نویسی؟
_حتماً حتماً مینویسم
چشم میدوزم به صورت لاغر و ظریفش.
خودش را شق و رق، روی مبل نگه داشته یک چشمش به ماست، و از گوشه چشم دیگرش،
حواسش به کارتونی که نگاه می کند:
_کشتی گرفتن رو دایی بابک بهم یاد داد. هیچی بلد نبودم یه دستم رو میگرفت. و یه دستش رو میذاشت دور کمرم و میگفت (ببین آراز، اینجوری) بعد من رو مینداخت زمین. هر وقت حوصله اش سر میرفت زنگ میزد به مامان و میگفت الهام آماده شو! پنج دقیقه دیگه میام دنبالت میاومد ما را میبرد خونشون دوستم داشت هی میاومد اینجا و با من بازی میکرد مادربزرگ زیرلب قربان صدقهی حرف زدن آراز میرود مادر هم با خنده نگاهش میکند. آراز چشم به باب اسفنجی دارد که با اختاپوس درگیر شده ما همچنان منتظر نگاهش میکنیم باب فرار میکند و آراز سر میچرخاند به طرفم: داییم که شهید شد من نمیدونستم مامان من رو گذاشته بود خونه دوستم طبقهی بالا یه روز که مامان من رو برده بود بیرون دیدم همه جا عکس دای دای هستش. گفتم: (مامان بابک دای چیزیش شده؟) گفت:( نه )گفتم:( پس عکسهاش چرا رو دیواره؟).
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
@rahrovaneshg313