[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 سردار جمشیدی،با پسرک همراهش صحبت میکند ؛از سرباز های دوسال پیشش است که به عشق سردار کنارش مانده و کم کم شده دستیارش. توی دفترم ، دنبال سوال هایی میگردم که نوشته ام. میپرسم :چطور به شناخت از بابک رسیدی؟ _میگن وقتی میخوای یکی رو بشناسی ، یا باید باهاش همسفره بشی، یا همسفر؛ وگرنه همینجور یهویی نمیشه کسی رو شناخت. با یه برخورد و یه دید نمیشه کسی رو شناخت و قضاوت کرد. این هم سفری و سفره ای، تو اونجا صورت گرفت. فرض کنید اگه من و بابک ، تو لشکر، همینجا، یعنی رشت، باهم آشنا می‌شدیم ،من تا ظهر بودم و عصر میرفتم خونه‌م ، بابک هم، یا نگهبان بود، یا میرفت خونه‌ش. اما اونجا، یعنی تو مقر سردشت، وضع فرق می‌کنه. بیرون که برف و نمیشه گشت یا کاری کرد و همه‌ش تو ساختمانیم.وقتی نشست و برخاست ها زیاد باشه ، خیلی چیز ها دستت میاد.این رو که این فرد چطور آدمیه ،میشه از رو کارهاش فهمید؛حتی این که چه هدفی داره.مثلا یه روز که برای نماز صبح از خواب بیدار شدم ،دیدم بابک یه گوشه نشسته و کتاب میخونه. پرسیدم «بابک،چرا بیداری،چه کتابی میخونی؟».گفت«دارم کتاب درسی میخونم بعد از سربازی می‌خوام رشته‌ی حقوقم رو ادامه بدم» خوب، وقتی این صحنه رو بارها میبینم ،میفهمم با یه جوون مستعد رو به رو هستم. . 🌸@rahrovaneshg313