[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 صاف می نشیند و تکیه می دهد به صندلی. حبه قند کوچکی بین انگشتانش تاب می خورد: _ببینید... بابک، از قبل زمینه داشت. گاهی یکی احساساتی میشه، یه حرف هایی میزنه و یه تصمیم هایی میگیره و بعد از مدتی هم تموم میشه و میره؛ اما بابک، کسی بوده که از بچگی مسجد میرفته، اعتکاف میرفته، هیئتی بوده.شنیده ام هربار که حس کرده اگه جایی بمونه، دچار گناه میشه، یهویی پا می‌شده و میرفته قم یا مشهد. با مسائل کشور، از طریق پدرش آشنا بوده. پس بابک زمینه داشته، و این زمینه هم تشدیش کرده. نگاهم روی قند است، ذرات ریز قند، روی میز میریزد، دارم به تمام شدن ذره ذره ی قند فکر میکنم که ول می شود گوشه ی خیس نعلبکی. _پس موافق‌اید که بی اثر نبوده؟ _یه وقت هایی، تو یه جاهایی، یه برخوردهایی با سرباز می‌کنن که اون سرباز، از هرچی سربازی و نظام و کشوره، متنفر میشه؛ می گه تموم کنم برم، پشت سرم رو هم نگاه نکنم. سی سال خدمت قانونی من تو سپاه تموم شده. من، تو سی و هفتمین سال خدمتم هستم. هنوز هم وقتی می‌خوام برای دوستانم حرف بزنم، صحبت ها و کارهای فرمانده هام رو که تو زمان جنگ توی دفتری نوشته ام، می خونم. برای سرباز هام هم این کار رو می کنم. . 🌸@rahrovaneshg313