[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 کنار میدان انزلی، منتظر ماشین های سواری‌ام. دعا دعا می کنم آن پراید درب و داغان نیاید، که نمی آید. این چند وقته از بس در مسیر انزلی به رشت رفت و آمد کرده‌ام که اکثر راننده های این خط، مرا میشناسند. اگر صبح باشد، می‌دانند که باید در میدان فرزانه پیاده‌ام کنند. عصر ها هم کنار بوستان ملت گردن میکشند ببیند آماده‌ی پیاده شدنم یا نه. پاییز است؛ اما شرجی هوا کم نشده. پنج دقیقه که جایی ثابت بمانی، یک لایه نم روی پوستت می‌نشیند. یکی از ماشین های خط، کنار پایم ترمز می کند، و سوار می شوم. به مقصد رسیده‌ام. دیس حلوا را می گذارم روی قبر. به شاخه گل هایی که روی مزار است، سر و سامان میدهم. قطره های آب شده‌ی شمع را با گوشه‌ی ناخنم از روی سنگ می‌تراشم. به دورو برم نگاه می کنم. هنوز کسی نیامده، و تا ساعت چهار،نیم ساعتی مانده. می‌نشینم، درست روبروی عکس بابک. پیراهن آبی به تن دارد آستین لباسش را تا آرنج تا زاده. در حال رفتن است؛ اما گردن چرخانده سمت دوربینی که پشت سرش است. لبخندی، کنج لبش نشسته. این لبخند، توی تمام عکس‌هایش هست. موهایش را مدل داده است. توی نت، خیلی ها لقب مدلینگ را بهش داده‌اند؛ شهید مدلینگ یا شهید لاکچری. @rahrovaneshg313