[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 مادرقندان راسمتم میگیرد میگوید -چندهفته قبل ازرفتن بابک خواهرم می آدتوکوچمون که بره خونه همسایه کناری مون روضه که درنیمه بازه حیاط رونگاه میکنه ومیبینه بابک توحیاطه خلاصه بابک بااصرار ازخاله اش می خوادبعدازروضه بیادخونه مایکی دوساعت بعد خواهرم اومدوگفت ((اومده ام یه چای بخورم وبرم))امابابک اصرار کردکه بایدبمونه به من هم گفت پاشم غذابپزم بعدهم خودش زنگ زد به شوهرخاله وبچه های خاله اش وهمه روکشوند اینجااون شب بااین که دندونش دردمیکردوهی میرفت تواتاق دراز میکشید باز بلند می شدومی اومد پیش مهمون هامینشست وشوخی میکرد پدرچاییش راهورت میکشد خیره می شودبه عکس بابک لباس هلال احمرپوشیده ودست درگردن دوستش میخنددسرفه خشکی می شکند: -خیلی مسئولیت پذیر بودیعنی یه کار که بهش می دادی دیگه هیچ‌غصه ونگرانی نداشتی چون میدونستی به نحواحسن انجامش می ده رضاکه برای شورای شهررشت کاندیداشدبیشترمسئولیت هابا بابک بودهمه برنامه ریزی ها برای سخنرانی و...بااون بودخیلی هم دوست داشت من توستادهاسخن رانی کنم می اومد می گفت ((باباامشب باید بریم فلان جا))... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•‌• ↻♥️ ↯ ⇨@rahrovaneshg313