[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۵۳
وقتی میگفتم «وقت ندارم...»،برنامه رو لغو میکرد تا زمانی که وقت من خالی بشه.
وقت هوایی که داشتم سخنرانی میکردم، نگاهم که بهش میخورد، میدیدم با دقت داره گوش میکنه.
من اون عشق و افتخار یه پسر به پدرش رو بارها و بارها تو چشم های بابک دیدم...همیشه به خواهر و برادرهاش میگفت «باید خیلی هوای بابا رو داشته باشیم.اون خیلی زحمت مارو کشیده.بهترین وضعیت رو برای پیشرفت ما فراهم کرده.».
فقط برای خانواده مسئولیت پذیر نبود.در هر زمینه و حرفه ای که کاری از دستش بر میاومد، دریغ نمیکرد و با جون و دل انجامش میداد.
یادم میاد به بار ، پدر یکی از دوستانش ، بهم زنگ زد و گفت «وضع و اوضاع پسرم ، بدجوری به هم ریخته ! به من و خانواده اش هم هیچ چی نمیگه ! هر لحظه منتظرم خبرِ خودکشیش رو بهم بدن.».
من زنگ زدم به بابک و گفتم «بابک ، از فلانی خبر داری ؟.»
گفت «والا کمی درگیر درس و کار شده ام؛ازش بی خبر مونده ام .».
خلاصه ، موضوع رو بهش گفتم.
بابک با عجله گفت «باشه ، بابا!من الان میرم پیشش.».
شب که اومد خونه ، ازش پرسیدم «چی شد؟.»
گفت«قرار شد یه ده بیست روزی رو کلا با هم باشیم تا ببینم چی میشه.
به گمونم از نظر اقتصادی خیلی تحت فشاره.».
چند روز بعد اومد و گفت «بابا، اگه بتونیم برای این بنده خدا یه وامی جور کنیم تا یه ماشینی بخره و مشغول کار بشه ، از این وضعیت در می آد.
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨
@rahrovaneshg313