[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 یه چیز سفت هر آن امکان دارد بترکد.نمیتوانم به چشم شان نگاه کنم.حس میکنم این بغض ،این خیسی چشم که کم کم میرود سرازیر شود تقصیر من است. رج های قالی را میشمارم؛از زانوی خودم تا نوک انگشت مادر؛از شست پای مادر تا متکا گلوله شده زیر دست پدر. تو اوج شلوغی ستاد بودکه بهم گفتن بابک میخاد بره اعتکاف. گفتم: مگه میشه؟همه ی کار ها رو دوش بابکه.... برادرو عموش رفتن باهاش صحبت کردن وگفتن که صلاح نیست تو این حجم کار، سه روز نباشی؛سال دیگه میری. بابک هم یه نگاهی بهشون میکنه ومیگه : شما میتونید تضمین کنید که من تا سال دیگه زنده ام؟اون ها هم که این جواب بابک را میشنون،فقط سرشونو میندازن پایین. سعی میکنم بابک را در آن لحظه تجسم کنم. با همان لبخند وآرامش،بین عمو وبرادرش که نگران کارها هستند،ایستاده ودنبال تضمینی برای بودنش تا سال دیگر است.آرامش را میشود در همین جملاتی که از او نقل شده،حس کرد.انگار میدانست که سال دیگری وجود ندارد؛انگار به رفتنش مطمئن بود،و برای اولین بار،از مسئولیتی که بر عهده اش گذاشته بودند،چند روزی شانه خالی کرد به کار مهم ترش برسد. بابک میدانست عازم سفر است؛ سفری که ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•‌• ↻♥️ ↯ ⇨@rahrovaneshg313