[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 و چاقو ، در پوست گرفتن سیب مردد می ماند. از وقتی نیست،میوه هامون انقدر می مونه تا خراب میشه. صدای هق هق مردانه ای،به جان دیوار ها لرزه می اندازد.مادر، سیب را می گذارد توی پیش دستی،وچادر را می کشد روی صورتش. و دوباره من میمانم در حجم غریبی از دل تنگی ها. حس می کنم بابک از پشت تمام قاب های آویخته به دیوار،غمگین نگاهم می کند. گوشه ی شالم را توی دستم می پیچانم. پدر،دستمال کاغذی را میکشد سمت خودش. صورتش را در سفیدی کاغذ پنهان میکند. بعد،نفسی عمیق می کشد وباقی بغضش را فرو می دهد؛انگار تکه های بغص شکسته ورفته باشد در چشمانش .اشک است که لابه لای محاسنش گم میشود. یه روز به بابک وامید گفتم برای خرج دانشگاه وپول تو جیبی مبلغی را اعلام کنید تا هر ماه بهتون بدم.یر یک شون،مبلغی پیشنهاد دادن ومن قبول کردم.چند روزی دقت کردم ودیدم بابک خیلی کتاب میخره ؛همه ی کتاب هاش هم سنگین وگرونه. پولی که بهش میدادم ،خیلی کم بود.تو وادی پدرو پسری کشیدمش کنارو خواستم مبلغی اضافه تر از مبلغی که به امید می دادم،بهش بدم.گفتم: تو خرجت از امید بیشتره.اضافه بر ماهیانه ات ،این رو هم بگیر.بارک ناراحت شد وگفت : بابا این چه کاریه؟ ما با هم توافق کرده ایم. و چاقو ، در پوست گرفتن سیب مردد می ماند. از وقتی نیست،میوه هامون انقدر می مونه تا خراب میشه. صدای هق هق مردانه ای،به جان دیوار ها لرزه می اندازد.مادر، سیب را می گذارد توی پیش دستی،وچادر را می کشد روی صورتش. و دوباره من میمانم در حجم غریبی از دل تنگی ها. حس می کنم بابک از پشت تمام قاب های آویخته به دیوار،غمگین نگاهم می کند. گوشه ی شالم را توی دستم می پیچانم. پدر،دستمال کاغذی را میکشد سمت خودش. صورتش را در سفیدی کاغذ پنهان میکند. بعد،نفسی عمیق می کشد وباقی بغضش را فرو می دهد؛انگار تکه های بغص شکسته ورفته باشد در چشمانش .اشک است که لابه لای محاسنش گم میشود. یه روز به بابک وامید گفتم برای خرج دانشگاه وپول تو جیبی مبلغی را اعلام کنید تا هر ماه بهتون بدم.یر یک شون،مبلغی پیشنهاد دادن ومن قبول کردم.چند روزی دقت کردم ودیدم بابک خیلی کتاب میخره ؛همه ی کتاب هاش هم سنگین وگرونه. پولی که بهش میدادم ،خیلی کم بود.تو وادی پدرو پسری کشیدمش کنارو خواستم مبلغی اضافه تر از مبلغی که به امید می دادم،بهش بدم.گفتم: تو خرجت از امید بیشتره.اضافه بر ماهیانه ات ،این رو هم بگیر.بارک ناراحت شد وگفت : بابا این چه کاریه؟ ما با هم توافق کرده ایم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•‌• ↻♥️ ↯ ⇨@rahrovaneshg313