[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۵۸
چرا حق خواهر ها وبرادر های دیگه رو میخوای به من بدی؟
من عرضه داشته باشم،با همین مبلغ سر میکنم.نداشته باشم هم میرم سر کار، وخرجم را در می آرم.یه بار هم نمیدونم چه مشکلی برام پیش اومده بود کهبه یه تومن پول احتیاج پیدا کرده بودم.انگار وقتی داشتم به مادرش میگفتم ،بابک شنیده بود،تو حیاط بودم که اومد پیشم.یه بسته پول هم دستش بود.گفت :بابا این یه میلیون رو بگیرو کارت رو راه بنداز.پرسیدم از کجا آوردیش ،بابک؟ خوب، چند سال پیش یه میلیون مبلغ کمی نبود. خندید وگفت: کم کم جمع کرده ام.من هم فکر کردم از پول تو جیبی که بهش میدادم ،پس انداز کرده.بعد ها فهمیدم میره سرکار. دوستش میگفت:وقتی می اومد سر کار،یه جزوه یا کتاب ،همراهش بودبا یه دستش ،آب وگچ رو حل میکرد ، وبا دست دیگه ،جزوه یا کتاب دانشگاهش رو ورق میزد.هم رزم هاش میگن که تو سوریه هم مدام جزوه وکتاب دستش بوده.آخرین روز،برادرکاید خورده (شهید)ازش فیلم میگیره.اونجا هم دفترو خودکار دستشه.
هوا رو به تاریکی است.نور اندک سیگار آقای نوری،با هر پک پر جان می شود وبعدش کم جان.کنار در باز اتاق سمت ایوان نشسته.نگاهش از
پله هایی که بابک پارسال از آن ها بالا رفته وساکش را گذاشته بود رکی کولش ،بالا میرود وبدون بابک پایین می آید.آه
#پارت_۵۹
بلندی میکشدو کلافه گوشی اش را در دستش میگیرد:
آخرین بار،باهم رفتیم پیک نیک،ره به روی امام طاده هاشم،یه روستایی هست به اسم بیجار.اونجا،یه سد بزرگی هست که آبش یخ یخه.بخاری که از آب بلند میشه،آدم رو به لرز میندازه .بابک،تنهایی تک تک وسیله هارو دستش گرفت و برد اونور رود خونه.محال بود باشه وبزاره کسی کارهای سنگین رو بکنه.اونجا، تو ارتفاع سه متر،یه درخت انداخته ان وسط رود خونه.سه متر هم عمق آبه. مردم میرن رو درخت می ایستن وشیرجه میزنن. دیدم بابک،لباسش رو درآورد.پرسیدم،تنهایی کجا میری؟
گفت: میخام برم شنا کنم. گفتم: پس من چی؟ خندید وگفت: بابا دست بردار شما دیگه پیری؛ازت گذشته!گفتم : پیر چیه پسر؟من رزمنده مناطق کردستان بودم ها!بابات رو دست کم گرفتی؟هی می خندید ومیخواست منصرفم بکنه.گفتم : بابک،هر چند تا شیرجه بزنی منم میزنم.رفتیم رو درخت.حین رفتن میدیدم بابک همه حواسش به منه که نیفتم. دو سه بار پریدیم .دیگه نفس کم آورده بودم.اما نمیخواستم بابک متوجه بشه.اما از نگاهش که همه ش به من بود،نگرانیش مشخص بود. کم کم آدم ها داشتن می اومدن وبابک زیر لب میگفت: بابا دیگه بسه. مردم میان
ازت فیلم میگیرن ومیزارن تو فضای مجازی ها! فهمیدم برای اینکه
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨
@rahrovaneshg313