[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۶۲
چرا سعی نکردیدباهاش حرف بزنید؟ چرا منصرفش نکردید؟
با لبخند نگاهم میکند. آرامش و رضایتی در نگاهش هست که سوالم را یک کاسهی ابجوش میکند و روی سرم میریزد.
نفس می گیرد:
قبل از اعزام بابک رفته بودم مدرسه ی دختر کوچیکم که از وضعتحصیلش با خبر بشم. مدیر و معلم های اونجا، من رو میشناختن!
حالا یا از تریق همسرا شون، یا به علت فعالیت هایی که تو شهر داشتم و دارم . مدیر مدرسه بهم گفت( اقای نوری ، این چه حال وهواییه که افتاده تو سر بچتون؟) پرسیدم( کدوم بچه م؟). گفت ( بابک دیگه! ما چند روزی، عسل رو ناراحت و پکر دیدیم.جویا که شدیم،فهمیدیم بابک میخواد بره سوریه. چند روز پیش که اومده بود دنبال خواهرش، بهش گفتیم از رفتن منصرف بشه؛ اونجا جنگه ؛شوخی که نیست؛ اما گفت که میدونم جنگه،
واین رو هم میدونم که حرم بی بی زینب به پاسداری نیاز داره. خلاصه،یه جواب هایی به ما دادکه نه تنها نتونستیم قانعش کنیم، متوجه شدیم خیلی هم مصممه. اما شما پدرش هستید؛ چرا جلوش رو نمی گیرید؟)
گفتم ( الان دوره ای نیست که پدر و مادر دستور بدن.بابک هم بچه ای نیست که نیاز به هدایت و راهنمایی داشته باشه. من فقط به عنوان مشاور در کنارش ام؛ اون هم اگه ازم مشاور بخواد . به هر حال میدونم
@rahrovaneshg313