[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۶۸
پیچیده شده، از توی سطل بر می دارم. خیسی ساقه هایش مینشیند کف دستم.
برای رفتن ورسیدن به مزار بابک عجله دارم؛ اما پیرمرد خوش سلیقه،این را نمی داند وبه سختی از روی کتلش بلند میشود وداخل دکه میرود،وصدای قیچی وبریده شدن چسب می آید.میخواهم بگویم گل ها را ساده
می خواهم؛اما نمیگویم.زل میزنم به گل هایی که قرار است هریک سر مزار عزیزی بنشیند.
مرد گل فروش، روبان سیاهی به ساقه ی گد زده دنباله های روبان در هوا بالا میروند؛ انگار به سمت سالن می دوند.انگار هوای ابری دلم،هزار برابر بزرگتر شده وروی همه ی رشت سایه انداخته بوی باران می آیدبوی دلتنگی.
آرامستان،متناسب با اسمش، در آرامش فرو رفته است. پله ها رابالا میروم.
از در بزرگ شیشه ای میگذرم.کفشم را در می آوردم ومی روم سمت چپ تا برسم به مزار بابک.
جز من،دو سه آدم دلتنگ دیگر هم توی سالن نشسته اند.میروم سمت مزار.دلم تنگ است وخسته ام.حس میکنم از هر طرف که میروم به بن بست میرسم.مینشینم کنارسنگ قبرسفیدی که نوشته هایی به رنگ خون دارد.دست میکشم روی پیچ وخم های نوشته. انگشت میکشم روی قبروفاتحه میخوانم.
@rahrovaneshg313