[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 سوریه دیگر نمی گفت: بی بی آنجا غریب مانده؛چرا راضی نیستی یکی از سربازهایش بشوم؟حالا اما روبه رو یش ایستاده بودانقد سفت وسخت که هیچ چیزو هیچ کس حریفش نمیشد. عمو دیگر ساکت شده،کلافه دست می کشد به روی صورتش، بابک هنوز حایل به نرده ها مانده و نگاهش بین فرش وایوان و صندلی آن ور شیشه سرگردان است.تاریکی هوا، خودش را کشانده توی حیاط،وتا روی ایوان بالا آمده. بابک تکان میخورد.چشم ها هراسان نگاهش می کنند.پاها میروند سمت پله،عمو می گوید:دست کم برو با بابات خداحافظی کن. یک پایش روی پله است؛ پای دیگر، برای رسیدن به پله ی بعدی توی هوا مانده،دست میکشد توی موهایش. گردن میچرخاند سمت پدرکه هنوز نگاهش به تلویزیون است وتلفن را در دستانش میچرخاند. عمو ، میترسم برم وبگه نرو،اونوقت من نمیتونم رو حرفش حرف بزنم و مجبور میشم بمونم. صدایش آرام ولرزان است. پله ها،یکی دوتا طی می شود.الهام،خودش را روی نرده سر میدهد.انگارمیخواهد عطر برادرش را از روی نرده ها به لباسش منتقل کند. مادر اشک از صورت پاک میکندو برای آخرین بار،بی جان وبی رمق میگوید:بابک، گتمه!بدون شما دلخوشی ندارم. 🌱@rahrovaneshg313