[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 هم کلاسی دوران آموزشی اش می گرددتا یا کنارش بنشیند یابنشاندش کنارش، بابک سر در قرآن دارد.صوت آرامش می پیچد توی گوش بغل دستی اش. داوودمهرورز هراز گاهی گردن می کشد سمت بابک ،همراه علی رضایی،چند ردیف جلوتر نشسته است،اما دلش چند ردیف عقبتر کنار بابک مانده. حواسش می رود به چند ماه پیش. بابک،روی صندلی جلو نشسته وداوود خیره مانده بود به پسری که موهایش را با دقت شانه کرده بود ولباسش خوش سلیقه بودنش را داد می زد.پاکیزگی وشیک بودنش ،لحظه ای داوود را به شک انداخته بود که یکی همین الان او را از مهمانی برداشته ،آورده ونشانده سر کلاس. بابک گردن کج کرده و داوودگردی صورتی را دیده بود که محاسنی یکدست ومرتب داشت و کم سن وسال بود. بابا خوش تیپ، تورو چه به اینجاها؟ پیوستگی ابروی بابک بالا رفته، و لبخندش بزرگتر شده بود. خودت چرا اینجایی پیره مرد؟ چرا؟ به من میگی پیر مرد؟هنوز من رو نشناخته ای،پسر! ده تای تورو حریف ام! و دوستی شان با همین چند کلمه شکل گرفته بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•‌• ↻♥️ ↯ ⇨@rahrovaneshg313