[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 می شود سمتش.چشم های بابک بسته می شود.وسوال های حسین بی جواب می ماند. بعد از آشنایی در کلاس های لشکر خیلی وقت ها بابک زنگ می زدوسراغش را می گرفت یا دعوتش می کرد از انزلی بیاید رشت تا با هم جایی بروند،چیزی بخورند، گپی بزنند.تمام حرف های بابک حول وحوش رفتن به سوریه بود.و دغدغه اش،نابود شدن داعش.چقدر می ترسیدکه اسمش برای سوریه در نیاید،یا خواسته قلبی اش عملی نشود.هنوز صدای پرشور وهیجانش آن روزی که زنگ زدو گفت رفتنی شدیم،اسم مان توی فهرست اعزامی های چند روز دیگر هست،توی گوش حسین بود.خوشحالی بابک از آن سوی خط هم دیدنی بود. این چند روز مادر،گوشی را از خودش جدا نکرده. هر جا مادر هست، گوشی هم هست،هر جا گوشی هست حواس مادر هم همان جاست.این چند روز، بارها گوشی را برداشته به آنتنش نگاه کرده وبه درصد باقی مانده ی باتری اش.بارها گوشی را وارسی کرده که مبادا روی بی صدا باشد وبابک زنگ زده واو نشنیده باشد.دیروز بابک زنگ زد که به تهران رسیده،توی قرنطینه اند ومانده اند تا @rahrovaneshg313