[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 خاله زل زده بود به خواهر زاده اش ، توی دلش قربان صدقه اش رفته بود. یادش آمده بود ،چند سال پیش وقتی دو خواهر خانه شان روبه روی هم بود،همین بابک که حالا بزرگ شده و تصمیم به رفتن گرفته بود،هر روز با دستان کوچکش ، در خانه شان را می کوبیدو او در را که باز می کرد،قامت کوچک وصورت ریزه ی بابک را می دید که تمامش لبخند بود.بابک نگاهش می کرد ومی گفت:(خالا آلما وارزدی؟) وخاله اش دلش غش میرفت از شیرین زبانی بابک ، به سینه اش میفشردش و سیبی دستش میداد. بعد ها هم بابک طبق عادت هر وقت به خانه ی خاله اش می رفت،بعد از شنیدن صدای خاله از پشت در باز کن، لحن بچگانه به صدایش می دادو می گفت: (خالا،گینه آلما واروز؟)و حالا همین بابک می خواهد برودو او فقط توانسته بود بگوید: چرا بابک ؟واو گفته بود : داعش خیلی از جوون های مارو کشته خاله! باید بریم انتقام خون اون هارو بگیریم. باید از ناموس مون دفاع کنیم،خاله! بستگان،هر یک خاطره ای از بابک دارند برای گفتن و نگفتنش دودل اند. می ترسند دلتنگی مادر بیشتر شود.مادر برای فرار از بغض، به آشپز خانه می رودو آشغال سبزی را توی زباله می اندازد. خاله رقیه می گوید:چقدر بابک وقت پاک کردن سبزی و وسایل @rahrovaneshg313