[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 تلفن زنگ می خورد. همه تکانی به خود می دهند.نگاه همه می رود سمت مبلی که گوشی مادر رویش است.مادر ،روی زانو خودش را به گوشی می رساند. درد زانو ها امانش را می برد.صدای بابک از میان شلوغی دو رو برش به گوشش میرسد.حال واحوال می کنندو مادر می گوید:خاله ها اینجان برات آش پشت پا پختم وبه همسایه ها هم دادم. بابک می گوید: چرا مامان؟الان همه ی همسایه ها می فهمن که من رفته ام سوریه! وقتی مادر آش را دم خانه ی همسایه ها برده وگفته بود:آش پشت پای بابک است؛ رفته سوریه....خشک شان زده بود. کی باور می کردپسری که تمام این سال ها ظاهری امروزی داشته ،یک هو از سوریه سر در بیاورد؟ مادر برای خاطر جمعی پسر می گوید:نه ،بهشون نگفتم آش پشت پای تویه .گفتم نذریه. می داند پسرش این کارها را دوست ندارد.از نظر او، این کارها ،یک جور تظاهر کردن است.مگر وقتی فوق لیسانس دانشگاه تهران قبول شده بود به کسی گفته بود؟یا اجازه داده بود مادرش،فامیل را دعوت کند ومهمانی بدهد؟گعفته بود چه کاریه؟من برای خودم درس خوانده ام وبرای خودم دانشگاه قبول شده ام.چرا باید تو بوق وکرنا کنم؟ @rahrovaneshg313