[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 حرف های پدر را گوش میکرده ،رضاصحبت پدر را ادامه داده بود( تو از همه ی ما درس خون تری).مطمئنم بری اونجا به رده های بالایی میرسی. بابک لب جنبانده بود.پدر به بابک گفته بوداز لحاظ هزینه وامکانات نگران چیزی نباشد.بعد به تخت سینه اش کوبیده وگفته بود همه اش با من.بابک گفته بود خیلی خوبه که پدر وبرادری مثل شما دارم که این قدر پشتم هستید؛اما من برای خودم یک برنامه ی پنج ساله ای نوشته ام.هیچ جای این برنامه سفری به خارج نوشته نشده. برادر بزرگتر سعی میکند متقاعدش کند که اگر برود،علاوه بر اینکه برای خودش راه پیشرفت باز می شود.میتواند بر آینده ی خواهر وبرادر هایش هم اثر بگذارد ،اما بابک با صبوری به پدر وبرادر می گوید( اجازه بدید با برنامه ی خودم پیش برم)در برابر این آرامش وادب دیگر حرفی هم می ماند مگر؟ خانا در سکوت فرو رفته و هر کسی با فکرز گلاویز است تصویر زنی دل نگران آینده وبرنامه پسرش ،توی شیشه ی تلویزیون قاب شده. هواپیما پر شده از صدای خنده وشوخی،هر کسی اسم دوستش را صدا میزندو دنبالش می گردد.یکی دنبال علی است تا کنار دستش @rahrovaneshg313