[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 بی نظمی کلافه اش کرده است.بابک، انگشتانش را در هم می بافدو با صدایی آرام و شمرده برایش توضیح می دهد که رزمنده اند وبرای جنگ با داعش و کمک به مردم سوریه به دمشق می روند. لب های مرد، به لبخندی از هم باز می شود. در سیاهی نگاهش، برق قدر دانی درخشیدن می گیرد. دستان کشیده اش را بالا می برد، به سرش اشاره میوکند و می گوید( ایرانی و ایت الله خامنه ای .) بابک صاف می ایستد و انگشتانش را مشت می کندو می کوبد به سینه اش. حالا هر دو مرد ، منظور خود را با اشاره به هم فهمانده اند. دست های بزرگ و سنگین مرد، روی شانه ی بابک می نشیند و از این که این قدر خوب عربی حرب می زند، تحسینش می کند و کمی درباره ی داعش و ستمی کا بر مردم سوریه شده، حرف میزند. بابک با دقت به حرف های مهمان دار گوش می کند و چند باری دست هایش را برای هم دردی روی شانه ی مرد می کوبد. کم کم شور و هیجان فروکش می کند. همه در صندلی های خود فرو رفته اند. بعضی دو به دو حرف می زنند. برخی نیز سر چسبانده اند به پنجره ی بیضی هوا پیما، و لحظه به لحظه کوچک شدن زمین را نظاره می کنند. بابک تکیه داده به صندلی ، و کتاب زیارت عاشورا را بالا آورده. نگاه نم دارش، روی کلمات کشیده می شود . خانم مهمان دار ،نوشیدنی ها @rahrovaneshg313