#یادداشت
#روایتگری_بانوان
ذخیرهی انرژی
📝 خانم محققیان
سمت مصلی میرفتم و فکر میکردم، نمازجمعه؟ از من؟ بعید است.
از من که آفتاب برایم سَم است و حتی برای پهن کردن لباسهای سفید، روی بند حیاط جلوی آفتاب نباید بروم؟
حالا در بحبوحهی جنگ و تهدید، تحت سلطنت خورشید خرداد ماه، کف خیابان بودم و خبری از سایه و خُنکی پیدا نمیشد.
بطری آب را روی چادر مشکی خالی کردم. عینک دودی را به صورت چسباندم و تصمیم گرفتم حرف نزنم، نخندم، شعار ندهم و خلاصه هیچ عکسالعملی نداشته باشم تا انرژی ذخیره کنم و فشار مغزم بالا نرود.
به خیابان اصلی رسيدم. برای یافتن سایه، خیابان را رصد کردم. توی پیادهرو، پشت کرکرهی پایین آمدهی مغازهای سایه دیدم. سریع سجادهام را همانجا پهن کردم. چشمم را بستم و شروع کردم به تنفس عمیق.
از صدای همزمان گریهی دو نوزاد چشمانم بیاراده باز شد.
زنی کنارم زیرانداز پهن میکرد و نوزادهای دوقلویش، در کالسکه اووَ اووَ میکردند. سرشان را نوازش کردم. موهایشان مثل پر جوجه نرم و نازک بود. ساکت شدند.
یکدفعه آب سردی با فشار روی سر و صورتم پاشیده شد. بلند پرسیدم: "چی بود؟"
مادر دوقلوها به جلو اشاره کرد.
پیرزنی، چادر گلدارش را دور کمر بسته بود و با شیلنگ به مردم آب میپاشید.
بیخیال ذخیرهی انرژی شدم. برایش دست تکان دادم و بلند خندیدم.
جمعیت متراکم میشد، صفهای نماز شکل میگرفت و صدای مرگ بر آمریکا از هر طرف میآمد.
مرد کفنپوشی با یک بغل پرچم سه رنگ ایران، پشت وانتی رفت و فریاد زد: "پرچم نذری! پرچم نذری!"
جمعیت برای گرفتن پرچم، دور وانت جمع شد.
مادر دوقلوها سَر کج کرد و به پرچمها خیره ماند. گفتم: "شما کنار بچهها باشید، میرم براتون پرچم میگیرم."
از سایه و مکان امنم بیرون رفتم.
زیر برق آفتاب در صف پرچم نذری ایستادم و آرام زمزمه کردم: "مرگ بر آمریکا"
حلقهی جمعیت بلند جوابم داد: "مرگ بر آمریکااا"
خون در رگهایم جوشید، آفتاب و فشار مغزی از یادم رفت، محکمتر شعار دادم: "مرگ بر آمریکااا"
جمعیت بلندتر جواب داد.
دستم را دراز کردم. پرچم گرفتم و مثل کاپ قهرمانی در آسمان بالا بردم، تکان دادم و فریاد زدم: "مرگ بر اسرائیییل"
🔴
قرارگاه ربّیون رو دنبال کنید 👇👇
🌐
Eitaa.com/joinchat/2996569282C1bd0bc1bd3