#روزنوشت_جنگ۲
_ عجب وضعی شده ها... هفت تیر رو هم زدند میگن پنج، شش نفری شهید شدند...
عینک ته استکانی اش را بالا میدهد، همینطور که دستهایش را دور فرمان مشت کرده و فشار می دهد. ادامه می دهد:
نتیجه انگشت کردن تو لوونه ی زنبور همینه دیگه... اخه ما کجا و این ابر قدرتا کجا...
در ذهنم به اندازه یک دفتر حرف دارم که در جوابش ردیف کنم، صدای امام در ذهنم پخش میشود *توحید مان کم است که امریکا را ابر قدرت میخوانیم نه خدا را*
نمیدانم گرمای ماشین کلافه ام کرده یا حرفهایش یا صدای بلند و ناگهانی خانوم مسیریاب...
پنجره را پایین میدهم، هرم گرمای هوا صورتم را میسوزاند.
کم کم به مقصد نزدیک میشویم، نمیتوانم در مقابل حرف هایی که رد و نشان ضعف دارد سکوت کنم.
تن صدایم ارام است اما محکم.
- اقا، هر وقت جلوی دشمن کوتاه امدی جری تر و هارتر میشه.
ما کاری به کار به قول شما ابر قدرت ها و امریکا نداشتیم داشتیم مذاکره میکردیم پای میز مذاکره بودیم، جنگ را شروع نکردیم..
شمرده تر و با دوستانه تری ادامه میدهم:
«تنها ابر قدرت فقط خداست..
ما داریم با اسرائیلی میجنگیم که جنایت هاش برای همه دنیا مشخصه.
نمیدونم دیدین فیلم هاش رو یانه ولی همون مردم امریکا و اروپا پرچم ایران رو دست گرفتند و می بوسند که جلوی این ظالم ها ایستاده..»
خانم مسیر یاب با گفتن به مقصد رسیدید میپرد وسط حرفهایم.
پنجره را بالا می دهم، لبخند می زنم و می گویم : ممنونم. خدا برکت بده بهتون
من امتیاز مثبت میدم براتون به خاطر دست ها مشت شده و گره کرده تون دور فرمون ماشین وقتی که داشتین از شهدا و تعداد شهدا حرف می زدید.
@S_raanj
۱۴۰۴/۴/۱