📌 پناهی از جنس عشق در میان غوغای جنگ و آوارگی، وقتی شهرهایمان رنگ خاکستر به خود گرفت و صدای انفجار، لالایی شب‌هایمان شد، تنها یک چیز در دلم فریاد می‌زد: «نجات». نجات هموطنانم، نجات انسان‌ها. نه تفنگی در دست داشتم و نه قدرتی برای تغییر معادلات جنگ. اما دلی داشتم که برای هم‌نوعانم می‌تپید و خانه‌ای که می‌توانست پناهگاهی امن باشد. اقامتگاهمان در بافت سنتی شهر جهانی، محلی شد برای اسکان رایگان کسانی که مجبور به ترک خانه‌هایشان شده بودند. هر کدام قصه‌ای داشتند، قصه‌ای از درد، ترس و امید. در میان این مسافران ناخوانده، چهره‌های آشنایی هم به چشم می‌خورد؛ مهمان‌های قدیمی که روزی برای تفریح و استراحت به اینجا آمده بودند و حالا جنگ، آن‌ها را دوباره به این مکان بازگردانده بود. دیدنشان، قلبم را به درد می‌آورد. اما نمی‌خواستم این درد، به آن‌ها هم منتقل شود. باید قوی می‌بودم، باید امید می‌دادم. برای همین، تمام تلاشم را می‌کردم تا لحظاتی هر چند کوتاه، آن‌ها را از فضای جنگ دور کنم. فیلم‌های شاد می‌گذاشتیم، از خاطرات بچگی‌مان برای هم می‌گفتیم و سعی می‌کردیم با خنده‌هایمان، صدای جنگ را برای لحظاتی خاموش کنیم. یادم نمی‌رود، یک روز پدر و مادرم حیاط خانه را به یک پیک‌نیک کوچک تبدیل کردند. بوی جوجه‌کباب تمام فضا را پر کرده بود و خنده‌هایمان، بلندتر از همیشه به گوش می‌رسید. مهمان‌های تبریزی‌مان هم آستین بالا زدند و با پختن آش دوغ، عطر و طعم جدیدی به سفره‌مان بخشیدند. در آن لحظات، انگار نه جنگی بود و نه آوارگی؛ فقط صفا و صمیمیت بود و عشق. من روحیهٔ حساسی دارم. همیشه وقتی مهمان‌ها از پیشم می‌روند، دلم می‌گیرد و اشک‌هایم سرازیر می‌شوند. اما این بار، به خودم قول داده بودم که قوی باشم. تا وقتی آن‌ها به من نگاه می‌کنند، باید حس امید را در دل‌هایشان زنده نگه دارم. و چه لذتی داشت دیدن اینکه می‌توانم در مقابل اشک‌هایشان لبخند بزنم و به آن‌ها اطمینان دهم که دفعهٔ بعدی، در صلح و شادی همدیگر را خواهیم دید. پدر و مادرم، با تمام وجود جهاد کردند. با وجود شرایط مالی نه چندان مناسب، از همان حداقل‌ها به هم‌نوعان خود بخشیدند. یک روز، یکی از مهمان‌ها که فهمیده بود اسکان رایگان است، بغض کرد و با صدایی لرزان گفت: «من باید مبلغی بپردازم.» هرچه اصرار کرد نپذیرفتیم ولی به نظرم این، قشنگ‌ترین لحظه بود؛ لحظه‌ای که نشان می‌داد هنوز هم انسان‌هایی هستند که قدر محبت را می‌دانند و نمی‌خواهند سربار دیگران باشند. پدرم همیشه می‌گوید: «جنگ فقط تفنگ دست گرفتن نیست. همین بیماری‌ها و نبود داروها هم خودش یک نوع جنگه. اگر به جنگ‌زده اتاق می‌دهیم، به بیماری هم که بضاعتی ندارد، باید کمک کنیم. مهم دست گرفتن و کنار هم بودنه.» و این تنها کاری بود که در آن لحظات از دستمان بر می آمد. ما در آن روزهای سخت، نه تنها پناهگاه جسمی، بلکه پناهگاهی از جنس عشق و امید برای هموطنانمان فراهم کردیم و این، بزرگ‌ترین افتخار زندگی من است. نگار عباسی دوشنبه| ۹ تیر ۱۴۰۴ | 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd