📌
#روایت_مردمی_جنگ
سوار بر موتور بین ماشینها توی خیابان کرمان لایی میکشم. خداخدا میکنم که دیر به مراسم تشییع شهدا نرسم. همین که از خیابان به میدان مجاهدین میرسم پلیس جلوی ماشینهای ورودی را میبندد. "ای بِخُشکی شانس!" همان دم چشمم به کامیونت سپاه میافتد. به موقع رسیدهام. به باک موتورم دست میکشم. " نفست گرم. نبودی حالا حالاها پشت ترافیک کاشانی مانده بودم." اتاقک کامیونت را برداشتهاند و به جایش تابوت شهدا را روی کفی گذاشتهاند. کامیونت وارد میدان میشود و از برابرم میگذرد. پلک میزنم و نمیگذارم چشمهایم تر شود. پلیس اجازه عبور موتوریها را میدهد. پشت کامیونت همراه بقیه موتوریها به راه میافتم. تَرکنشین موتور جلوی رویم دارد با موبایلش فیلم میگیرد. باد موهای بیرونزده از پشت روسری مشکیاش را تاب میدهد. لابد با خودش گفته: "حالا فیلمی هم بگیریم و بفرستیم برای من و تو یا اینترنشنال تا شب که پای ماهواره مینشینیم دورهم ببینیم."
ابتدای خیابان امام میزنم روی ترمز. پیرمردی پرچمبه دست در حاشیه خیابان نفسزنان میدود. سوارش میکنم. برایم دعا میکند. مردم سر چهارراه و توی حسینیه امیرچقماق جمع شدهاند. پیرمرد را پیاده میکنم و میروم جلوتر تا موتور را در پیادهرو در پناه مختصر سایهای که هست پارک کنم. ساعت یک ربع به ده است و آفتاب میرود که مستقیمتر و سختتر روی سر و رویمان بتابد.
جلوتر از شیرینیفروشی حاجخلیفه موتور را میگذارم روی جک وسط. همان روسری مشکی، عقب موتور، از جلوی رویم رد میشود. موتور میپیچد توی کوچه آبانبار. روسری مشکی را میبینم که نم گوشه چشمش را پاک میکند. چند دقیقه بعد وسط حسینیه دوباره به آن دو میرسم. همراه با بقیه "هیهات من الذله" سر میدهند. عجبا! خدایا پناه بر تو از سوءظن و قضاوت به ظاهر.
محمدهادی شمسالدینی
چهارشنبه|۴ تیرماه ۱۴۰۴|
#یزد
🇮🇷
#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
@artyazd_ir