📌 سهمیه شهادت صدای شیخ در گلزار شهدای خلدبرین می‌پیچد: "شهید سلطانی یه دختر سه ساله هم داره." بغض‌ها با هم می‌ترکد. نگاهم می‌چرخد بین زن‌هایی که دور و بر قبر جمع شده‌اند. همسر شهید را موقع ورود از اشاره این و آن شناخته‌ام. قله صبر. تک و تنها ایستاده. باز چشم‌هایم دنبال سه‌ساله می‌گردد. بالاخره بغل یکی از زن‌ها پیدایش می‌کنم. کوچکتر از آن است که سه‌سالش باشد؛ اما به حکم "إن کنت باکیاً لشی فابک للحسین" بهانه‌ایست برای گریه بر سه‌ساله حسین. طفلک از گرما و لابد تشنگی بی‌حال است. چشم‌ها را مدام باز و بسته می‌کند. بیشتر از همه روبان قرمز دور موها و گوشواره طلایی‌اش به چشمم می‌آید. مراسم تمام می‌شود. از محوطه‌ای که با داربست دور مزار شهید کشیده‌اند بیرون می‌آیم. چند جوان مشکی‌پوش زیر گوش هم پچ‌پچ می‌کنند. یکی به دیگری می‌گوید: "دختر شهید که دیگه پزشکی رو زد توی گوشش." حتی بر نمی‌گردم تا به آن چند نفر نگاه کنم. حتما این حرف را با پوزخند هم گفته است. قبل‌ترها هربار درباره شهیدی می‌شنیدم که می‌گفتند دختر کوچکی دارد پشت‌بندش هم می‌شنیدم: "اگه این دختر بی‌بابا شد کسی بهش بی‌احترامی نکرد. کسی سیلی به گوشش نزد...." ✍️محمدهادی شمس‌الدینی پنجشنبه|۵ تیرماه ۱۴۰۴| 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd