🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۸
دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :»بخور!«
گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر
شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این
شبنشینی عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد. در
شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم
گرفت، بوی بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم
رفت و دوباره خنده مستانه سعد بلند شد که وحشتزده
اعتراض کردم :»میخوای چیکار کنی؟« دو شیشه بنزین
و فندک و مردی که با همه زیبایی و عاشقیاش دلم را
میترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین
آورد و من باورم نمیشد در شیشه های دلستر، بنزین پُر
کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :»برا چی اینا
رو اوردی تو خونه؟« بوی تند بنزین روانی ام کرده و
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_21
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°
@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️