۴۰۰❤️ چند دفعه بهت بگم نمی تونستم بهت کمکی کنم هم حامد شک می کرد هم چون عصبی بود ممکن بود هر دو مون رو بفرسته اون دنیا، تو تازه یه مدته با حامد آشنایی من االن چندین ساله که براش کار می کنم - چندین سال؟ سرش رو ریز تکون و من بهت زده گفتم: - خب اینطوری که داداشم خودت اند خالفی بعد چرا می گی پلیسی؟ سری از روی تاسف تکون داد و با نا امیدی نگاهم کرد حس کردم توی ذهنش گفت "ما رو باش رو دیوار کی یادگاری نوشتیم " ولی چیز دیگه به زبون آورد - به نظرت میشه یه مدت کم وارد یک باند بزرگ شد و در جا سر نخ گیر آورد و همه رو دستگیر کرد؟! انگار زیادی فیلم پلیسی دیدی، دختر جون این یه فیلم نیست واقعیته، باید آرام آرام پیش رفت... باید اعتماد جلب کرد، می دونی تا حاال چند نفر سر همین نفوذی بودن شهید شدن؟! فعال تنها کسی که مونده و لو نرفته منم... - نمی ترسی که ماجرات رو به من گفتی؟ من برم به حامد بگم تو هم شهید بشی؟ به عمق چشم هام زل زد و کمی جلو تر اومد و بعد گفت: - می گی؟ - نه... میدونم - چرا اینقدر مطمئنی؟ - چون ما خیلی چیز ها رو میدونیم، نجات ترنم و کارایی که کردی... شیطون و دست و پا چلفتی هستی ولی میشه روت حساب کرد