❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#پارت ۳۹۱
میآید.
:_افسانه جون من شراره ام... خیلی دوس داشتم ببینمتون..
مامان لبخند میزند
:+خیلی خوش اومدین،منم مشتاق دیدار بودم...
زنعموشراره،با بابا هم دست میدهد و به طرف من میآید..
:_به به،عروس خوشگلم.محمود دیدیش ؟ پس دختري که خواب و
خوراك رو از مسیحِ من گرفته،تویی؟؟
تنها لبخند میزنم،زنعمو بغلم میکند.
چقدر خونگرم است،برعکس پسرش..
نفر سوم،خودش است... نمیدانم چرا با دیدنش کمی خودم را گم
میکنم..
کت و شلوار کرم با پیراهن قهوه اي پوشیده و دسته گل بزرگی در
دست دارد.
مثل دفعه ي قبل،پر از مریم...
دست مامان را میگیرد و میبوسد،بابا را مردانه بغل میکند و کنار من
میایستد.
چرا مثل پدر و مادرش نرفت تا بنشیند؟
کنارم که میایستد،قدم تا سینه اش به سختی میرسد.