❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ ۳۹۳ کاغذ را برمیدارم و قبل از اینکه بلند شوم،آهسته میگویم :_دستت رو بنداز مانی... بلند میشوم،به وضوح رنگ نیکی پریده... مانی دست در موهایش میکند :+شرمنده... ببخشید حواسم نبود... عمو و زنعمو میروند و نزدیک مامان و بابا مینشینند. نیکی کنار پدرش مینشیند،اضطراب به وضوح از حرکاتش پیداست.. پاي راستش را روي پاي چپ میاندازد و مدام تکانش میدهد. درست روبه روي نیکی مینشینم،سرم را پایین میاندازم و حرکات جمع را کنترل میکنم. مانی هم کنار من مینشیند. مامان خیلی زود با زنعمو صمیمی شده و با هم گرم صحبت اند.. نیکی با گوشه هاي روسري اش بازي میکند. و سکوت وحشتناکی بین عمومسعود و بابا برقرار است... تک سرفه میکنم تا مامان متوجه یخ جمع بشود. مامان نگاهم میکند و تصنعی میخندد :_آقامسعود ما خیلی مشتاق دیدارتون بودیم...