🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 ۲۸ کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :»هسته اولیه انقالب تو درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!« و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :»این چند ماه همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟« حالت تهوع طوری به سینه ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :»کجا میری سعد؟« کاسه صبرم از تحمل اینهمه وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بی اختیار اشک از ۲۱ 👌👇 ^°@mazhabijdn°^ فراورد بهتره رفیق😉❤️