❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
فرمانده عشاق، دل آگاه حسین است بیراهه مرو! ساده‌ترین راه حسین است از مردم گمراه جهان راه مجو
کم کم غروب واقعه از راه می رسید یک زن میان دشت، سراسیمه می دوید این خیمه ها نبود که آتش گرفته بود آتش میان سینه ی او شعله می کشید راهی نمانده بود برایش به غیر صبر باید دل از عزیز سفر کرده می برید مردی که رفت و از سر نی حسّ بودنش قطره به قطره سرخ و غریبانه می چکید آن مرد رفت و واقعه را دست زن سپرد باید حماسه پشت حماسه می آفرید دنیای بی حسین اگر آخر غم است دنیای با حسین به آخر نمی‌رسد این شاکلید قصۀ صحرای کربلاست سر می‌دهد حسین، ولی سر نمی‌رسد