پدرسر را می آورد با خودش خانه و می گذارد توی کمد. وقتی دارد سر را می گذارد توی کمد، دستهایش می لرزد.
رمق و حس و حالی ندارد و سر پسر ، دو ماه می ماند توی کمد.
دو ماه. و حاج حسین بدون اینکه حتی یکی از چهار پسر طلبه اش را خبر کند ، یک روز سر را از توی کمد بر می دارد و با بچه های سپاه می برد بهشت آباد.
بچه های سپاه دور قبر حلقه می زنند. قبر را شروع می کنند به کندن. به سنگ لحد که می رسند، قیامت می شود کنار قبر. پاسدارها بدجور بر سر و سینه می زنند. کل خاک ها را بر سر و رویشان می ریزند.
حاج حسین می رود توی قبر و بالای سر محمد را می کند. سر را می گذارد توی لحد. اما بوی عطر مستش می کند . همان عطری را که روز تشییع پاشیده است روی پیکر محمد رضا.
بعد از 7 سال هنوز محمدرضایش بوی عطر می دهد.
پاره های خورشید دیگر تکمیل شده است و حاج حسین دهان را می برد سمت لحد و می گوید : «محمدرضاجان! بابا! نگران نباشی ها! امام حسین هم سر نداشت »
اینجا هم حاج حسین ، جدا نمی شود از کربلا. از عشقی که هستی اش را فرا گرفته است وحاج حسین حکایت رجعت سر را دو سال بعد برای فرزندانش اقرار می کند.