چند روزی بود که عراقی‌ها کم و بیش به خرمشهر هجوم می‌آوردند. شهریور ۱۳۵۹ بود که مردم خرمشهر باور کردند شهرشان در معرض هجوم دشمن قرار گرفته است. زن‌ها و بچه‌ها، مردان میانسال و جوانانی که توان مبارزه کردن نداشتند، بارشان را بستند و کم کم شهر را ترک کردند. اما نوجوان ۱۴ ساله‌ای به نام بهنام نمی‌توانست زادگاه مادری‌اش را ترک کند. پیش خود فکر می‌کرد شاید کودک و کوچک جثه باشد و توان جنگیدن در میدان نبرد را نداشته باشد. اما می‌تواند با کسب اطلاعاتی از سپاه دشمن، به رزمندگان اسلام کمک کند. در روزهای بمباران بی‌آنکه ترسی به دلش راه دهد میان کوچه‌ها و خیابان‌ها می‌دوید و به همرزمان مجروحش کمک می‌کرد. با اینکه فرماندهان مخالف حضور او در جبهه نبرد بودند، اما او بازهم به ترفندهای مختلف خود را به خط اول مبارزه می‌رساند و با دشمن بعثی مبارزه می‌کرد.