_بعد چند ثانیه صدای ابوحسنا آمد که میگفت:(خلیل جان ب گوشم) مصطفي سرش را به صندلی تکیه داد. آب دهانش را مثل زهر تلخ شده، قورت داد. انگار یک مشت خاک خورده بود، صورت ش را درهم کرد و گفت: [حاجی منم مصطفي، خلیل کربلایی شد] ابوحسنا با تشر پرسید: (درست حرف بزن، خلیل چیشده؟) مصطفي با گریه گفت : [خلیل کربلایی شو، حاجی بدبخت شدیم] https://eitaa.com/rahefa_mh