.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه
#شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت دوم》
هوا نمور است، اما🕊.....
🇮🇷 اما گُل آفتاب با سماجت میان دو خط ابرویت جا
#خوش کرده. میگفتی:" تو بچهٔ شمالِ بارون دیده کجا سمیه خانم و من و بچهٔ جنوب
#آفتاب دیده کجا؟🌨🌕
قلیه ماهی و خورشت بامیه و ماهی هَشوُ و فلافل کجا،
#میرزاقاسمی و فسنجون ترش و کاله کباب و ماهی شکم پر کجا؟ 🌭🍛🐟
ولی قدرت خدا رو ببین! تو با چه لذتی قلیه ماهی و هشو میخوری و من میرزاقاسمی و فسنجون ترش! این نشونهٔ این نیست که از روز اول
#ناف ما رو به نام هم بریدن؟"❤️
🇮🇷 درست میگفتی آقا مصطفی. راست و درست. قسمت و
#حکمت در این بود که ما مال هم باشیم. مایی که در ایمان به
#ولایت با هم یکی بودیم، هر چند یکی از ما شمالی بود و یکی جنوبی. من متولد مرداد ۱۳۶۵ در رشت و تو متولد شهریور ۱۳۶۵ در شوشتر.💚💚
تو یک ماه از من
#کوچکتر بودی و این آزارم میداد، طوری که همان جلسهٔ اول خواستگاری از پس چادری که جلوی دهنم گرفته بودم، به مامانم گفتم:" بگو که من یه ماه
#بزرگ_ترم."مادرت شنید و گفت:" اینکه چیز مهمی نیست!"😊
🇮🇷 راست میگفت، چیز مهمی نبود، چون تو روز به روز از من بزرگ تر شدی. آنقدر که دیگر در پوست خودت
#نگنجیدی. پوست ترکاندی و شدی یک پارچه ماه،
#ماه_شب_چهارده. حالا هم آمدهام اینجا در محضر خودت. پیش خود خودت تا زندگی هشت سال و نیمهٔ مان را دوره کنم.🥺🌺
میخواهم تا جایی که میشود بخشی از آن روزها و لحظهها را در این ضبط کوچک جا بدهم.📼
همهٔ آنچه یادم میآید. این را به درخواست نویسندهای انجام میدهم که باور دارد اگر تو را بنویسد، خیلی از تاریکیها
#روشن میشود.📃
🔸🔹🔸🔹
🇮🇷 چه کسی میتوانست پیش بینی کند من که زادهٔ رشت و بزرگ شدهٔ
#سیاهکلم، من که چند سال هوای شرجی شمال را به سینه کشیدهام، به دلیل شغل پدر که سپاهی بود، مهاجرت کنیم به تهران.🦋
و از قضای روزگار، تو هم از جایی که هوای شرجی داشت، به همراه خانواده کوچ کنی به
#بندپی، یکی از مناطق نزدیک بابلسر در استان مازندران.
و بعدها هم بیایید نزدیک تهران، درست همان محلهای که ما هم بعد از چندی به آنجا آمدیم.☺️
🇮🇷 دریای شمال و دریای جنوب هر دو دریایند و گرچه هر کدام رنگ و بو و عطر و صدای خود را دارند. اگر راهی باز شود، هر دو دریا همدیگر را در
#آغوش میکشند. 🌊🌊
همان طور که روح من و تو همدیگر را پیدا کردند و مثل گیاه
#عشقه دور هم پیچیدند.💞
ما خانوادهٔ هفت نفره بودیم: پدر و مادرم، سجاد برادر بزرگ ترم با یک سال
#تفاوت سنی با من، سبحان برادر دومی ام، صحابه خواهرم و آقا محمد ته تغاری خانواده.☺️
🇮🇷 رابطهٔ من با سجاد که به قول مامان شیر به شیر بودیم، یک جور دیگر بود. پدرم اجاره نشین بود و به قول خودش
#خوش_نشین. 💜
مادرم هم عاشق...
#ادامه_دارد
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«
سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹