امروز فخرالسادات با قهر از خانه ی آیه رفت.
سید محمد بعد از عذرخواهی بابت حرفهای مادرش، همراه او به قم بازگشت. حاج علی بعد از تماسی که داشت، مجبور شد، برای مراسم شهدای مدافع حرم به قم بازگردد.
آیه تصمیم داشت به سرکارش بازگردد. از امروز او بود و کودکش؛ مسئول این زندگی بود. مسئول کودکش بود، باید شروع کند. غم را در دلش نگاه دارد و یا علی بگوید.
روی مبل نشسته بود و کنترل تلویزیون را برداشت.
سیدمهدی: آیه بانو! بیا فیلمت شروع شدا، نگی نگفتم!
کلافه از روی مبل بلند شد، به سمت یخچال رفت.
_دریخچالوباز نذار بانو، اسرافه! گناهه بانو جان! اول فکر کن اون تو چی میخای بعد درشو باز کن جانم!
بیآنکه در یخچال را باز کند، به سمت اتاق خوابش رفت:
_بانو برقا خاموشه؟ نخوری زمین یه وقت!
خودش را روی تخت پرت کرد.
_خودتو اونجوری روی تخت ننداز، مواظب باش بانو! هم خودت درد میکشی هم اون بچهی زبون بسته!
آرام روی تخت دراز کشید و خود را سر جای همیشگِی مردش مچاله کرد:
_هوا سرده بانو، یه پتو روت بکش سرما نخوری! تو که سریع سرما
میخوری، چرا مواظب نیستی بانو؟!
گوشه پتو را روی خود کشید. چشم بست و خواب او را در آغوش کشید.
-آیه بانو... بانو!
آیه لبخند زد:
_برگشتی مهدی؟
_جایی نرفته بودم که برگردم بانو! من همیشه پیشتم، تو جدیدا حرف گوش نکن شدی بانو!، واسه همینه که تنها موندی بانو!
آیه لب ورچید:
_نخیرم! من تنها نیستم، خیلیام دختر خوب و حرف گوش کنیام!
_تو همیشه بهترین بودی بانو!
زمین تکان خورد.آیه نگاهی به اطراف کرد، مَردش لبخند میزد .انگار روی کِشتی بودند، مهدی به او نزدیک شد چادرش را از سرش برداشت چادر دیگری روی سرش کشید. باز لبخند زد و آیه به عقب کشیده شد،خود را روی لنگرگاه دید،کشتی وارد آبهای آزاد شد و از تمام کشتی های دیگر دور شد
آیه فریاد زد:
_مهدیییی
از خواب پرید.نفس گرفت، روبه عکس مَردش کرد:"کجایی مرد من؟"
چرا چادرم را عوض میکنی؟ چرا چیزی را میخواهی که خارج از توان من
است؟ تو که آیه ات را میشناسی!"
از پدر تعبیر خواب را یاد گرفته بود. حداقل این ساده اش را خوب میفهمید، عوض کردن چادر، عوض کردن همسر است و سید مهدی همسری اش را از سر آیه برداشت.
ادامه دارد......