📚🌱 سوار یکی از نفربرها شدیم و به سرعت رفتیم طرف خط. به نیروها گفتم با من در تماس باشند و به محض این که گفتم، بیایند. هوا هنوز تاریک بود. دیدم یک نفر در میان تپه‌ها ناله می‌کند. نفربر را خاموش کرده بودم تا ساکت باشد. جوان لاغری نشسته بود. فهمیدم همان کسی است که سه روز پیش برای شناسایی رفته بود. سلام و علیک کردیم و پرسیدم: چه طوری؟ چه خبر؟ گفت: از نیروهای شناسایی هستم و سه روز است که این جا مانده‌ام. او هم فلانی است که در آن قسمت شهید شده. پرسیدم: نفر سوم کو؟ گفت: او هم آن جاست. کمین دشمن آن‌ها را زده بود. مانده بودند و نتوانسته بودند برگردند. سه روز چیزی نخورده بودند. لاغر و ضعیف شده بود. او را گذاشتیم داخل نفربر خودم و گفتم سریع ببرندش عقب و برگردند. -چزابه -خاطرات‌سرادار‌فتح‌الله‌جعفری 🕊 @mazhabijdn