🍂🌸 رضایت پدر پسر هر چه به پدرش می گفت ،فایده ای نداشت .حسن آقا همان حرف اولش را تکرار می کرد : پسر جون ،تو که تو کمیته هستی ،اگه قرار به خدمته ،همین جا هم می شه خدمت کرد ،دیگه پاسدار شدن تو ی سپاه برای چیه ...؟ اما پسر دست بردار نبود .دائم می آمد جلوی نانوایی و گردن کج می کرد و عین بچه های دبستانی می ایستاد و در خواست خودش را تکرار می کرد . حسن آقا می گفت :پسر جون ، تو که بچه نیستی ۲۵ سالته ،اگه می خواهی بری خوب برو !اجازه من را می خواهی چیکار ؟ و غلامرضا جواب می داد :اجازه شما برای من شرط است ،من بی رضایت شما کاری نمی کنم .و باز ،حسن آقا لجوجانه پاسخش را می داد : آخه عزیز من تو که پاسدار کمیته هستی ،پاسدار با پاسدار چه فرقی می کنه ؟ لا اله الاالله ... از طرف دیگه ،تو الان زن و بچه داری ،عزیز من !خدا رو خوش نمی یاد اون بنده خدا را با یه بچه شیر خواره ول کنی ،و آواره کوه و کمر بشی . اصلا ببینم ،تو مگه تو زندگی چی کم داری ؟خونه به این خوبی برات فراهم کردم ،زن به اون نجابتی برات گرفتم ، می خوای اینها را ول کنی به امان خدا کجا بری ؟تازه ،اگه یک مو از سرت کم بشه ،من جواب مادرت را چی بدم ؟ بر خلاف انتظا ر حسن آقا ،غلامرضا به جای اینکه با شنیدن اسم مادرش ،کوتاه بیاد و منصرف بشه با صدایی ملایم ،پنداری که دارد خودش را سر زنش می کند ، گفت : آقا جون !تو کردستان دارن جوان های این مملکت را سر می برن ،اون وقت من بنشینم پای زن و زندگی ؟ مگه من کی هستم ؟ حسن آقا دیگه هیچی نگفت .چیزی نداشت که بگوید ،می توانست خودش را راضی کند که تنها فرزندش را به پیشواز مرگ بفرستد ،اما غلامرضا سر انجام با سماجتی که از خود نشان داد ،موفق شد با وساطت امام جماعت مسجد محل ، رضایت پدرش را جلب کند .